توماس هیلر مدیر اجرایی شرکت بیمه ماساچوست و همسرش در بزرگراهی رانندگی می کردند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش دارد تمام می شود.
هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد. فورا یک پمپ بنزین قدیمی که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد. او از تنها مسئول آنجا خواست باک ماشین را پر و نگاهی به روغن ماشین بیندازد. بعد در اطراف پمپ قدم زد تا خستگی پاهایش رفع شود.
او وقتی به طرف اتومبیلش بازگشت ... دید مسئول پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. اما وقتی به آنها نزدیک شد ... گفتگو آنها نیز قطع شد. وقتی سوار اتومبیلش شد دید که مسئول پمپ بنزین به همسرش گفت: گفتگوی خیلی خوبی بود.
پس از خروج از جایگاه ... هیلر از همسرش پرسید که آیا ان مرد را می شناسد. همسرش پاسخ مثبت داد. آنان در دوران تحصیل در یک مدرسه می رفتند و قرار بود با هم ازدواج کنند.
هیلر با لحنی غرور امیز گفت: خانم شانس آوردی که با من ازدواج کردی. اگر با او ازدواج می کردی ... به جای انکه زن یک مدیر کل باشی همسر یک کارگر پمپ بنزین بودی.
همسرش پاسخ داد: اشتباه می کنی ... اگر من با او ازدواج می کردم ... او مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین!
الان با این اپت میخوای نوک سیا هر موفقیتی داشت بگی تو باعثش بودی دیگه اره؟؟؟؟؟؟؟
دقیقا!!!
چه باحال