استاد راهنما

این مطلب (داستان کوتاه) رو ارشدیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااش بخوونن

یک روز آفتابی خرگوش خارج از لانه خود به جدیت هر چه تمام در حال تایپ بود. یک روباه او را دید. 

روباه: خرگوش داری چی کار می کنی؟! 

خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم. 

روباه: جالبه... حالا موضوع پایان نامه ت راجع چی هست؟! 

خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می توونه یک روباه رو بخوره... دارم مطلب می نویسم. 

روباه: احمقانه ست... هر کسی می دونه که خرگوش ها روباه نمی خورند. 

خرگوش: مطمئن باش که می توونن. من بهت ثابت می کنم. دنبال من بیا. 

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و به شدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال گرگی از آنجا رد شد. 

گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟! 

خرگوش:  من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می توونه یک گرگ رو بخوره کار می کنم. 

گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟! 

خرگوش: مسئله ایی نیست... می خوای می توونم بهت ثابت کنم.  

خرگوش و گرگ وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد. در لانه خرگوش در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه ای دیگر شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود. 

نتیجه: هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد. هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید... آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!